نوشته شده توسط : سپهر نامدار

بچه ها آدم برفی را ساختند و به خانه رفتند....

خیابان ماند و آدمک و پسر خانه به دوش.

به آدم برفی نزدیک شد .

-       چرا اینجایی؟

-        تو هم خونه نداری؟ 

    چرا حرف نمی زنی؟ 

    سردته؟ 

     بیا ؛ این کلاه مال تو ، من عادت دارم...

 

روزای برفی...

روزای پاک، پاک و عاشق...

احساس میکنم همه عاشق شدن،

همه برف پاکن ها برام دست تکون میدن، راننده ها مهربون شدن...

کودکی به طرفم برف پرتاب میکنه و میخنده، از ته ته دلش...

تا به حال شهر را به این پاکی ندیده بودم،

خدایا این پاکی را از ما نگیر...



:: بازدید از این مطلب : 259
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سپهر نامدار

 

 

یک دقیقه به نکات زیر فکر کنید...

اگر روزی گریان منو دم در خونه ات دیدی اصلا اهمیت میدی ؟

اگر بهت زنگ بزنم بگم بیا دنبالم برام یه اتفاقی افتاده آیا میایی ؟

اگر فقط یکروز از زندگیم باقی مونده باشه دلت میخواد که تو هم بخشی از
اون آخرین روز باشی ؟

اگر برای گریه کردن به شونه هات نیاز داشته باشم میذاری روی شونه ات گریه کنم ؟

میدونی رابطه بین دوتا چشمات توی چیه ؟

با هم پلک می زنند، با هم حرکت می کنند، با هم گریه می کنند، همه چیز
رو با هم می بینند و با هم می خوابند...

اما هرگز نمی تونند همدیگرو ببینند

این همان معنای دوستی است...

 



:: بازدید از این مطلب : 255
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 10 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سپهر نامدار

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان كردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

 

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون  تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”



:: بازدید از این مطلب : 296
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 دی 1389 | نظرات ()